از تو ميگويم (مجموعه داستان كوتاه)
شروع كرد به دويدن، ميدانست اگر بايستد كارش تمام است. همينطور كه ميدويد سعي ميكرد راه اصلي را هم پيدا كند. ولي هرچه بيشتر تلاش ميكرد بيشتر گرفتار راههاي ناشناس ميشد. از دويدن خسته شد. هرچه سعي كرد راه برود نتوانست، خيلي خسته شده بود. تصميم گرفت لحظهاي بنشيند. به ياد مادرش افتاد كه وقت بيرون آمدن، از او ناراحت شده بود. به خاطر بگو مگو با خواهرش كه گفته بود موقع بيرون رفتن اونقدر سر و صدا نكن، شايد ديگران بخوان بخوابن. كم كم حس كرد خوابش گرفته، سرما تمام بدنش را بي حس كرده بود. به تنها چيزي كه فكر ميكرد اين بود كه چرا آنها را ناراحت كرده بود. پدرش فقط به او نگاه كرده بود، بعد هم او بيرون آمده و در را بهم كوبيده بود…
نام کتاب | لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت |
---|---|
دسته بندی | فناوری |
تعداد صفحات | 187 |
ناشر | نگاه |
چاپ | بيستم |